فطرس
میان آبشارخاطراتم کنار بوته های گل نمی نشینم عاشقی تو ان شعر خیال انگیز بارانی هوا دار توام ای عشق ای احساس پنهانی بتاب امشب درون برکه ی چشمان من ای ماه بیفشان زلف مهتابی در این حجم پریشانی من هر شب با غزلهایم در این ویرانه تنهایم بیا یک شب فقط یک شب به خوان عشق مهمانی من ازان بی قراری هاکه دردل بود حس کردم که روزی غرق خواهم شد در این دریای طوفانی تنیدم پیله چون پروانه بر تن تا که پر گیرم ندانستم که می بافم به تن یک عمر زندانی ااگر چه بین سلمان با مسلمان فرق یک میم است چو سلمان رنج ها باید کشید تا مسلمانی زمستان تا نمیرد روزگاران را بهاری نیست ببار ای برف ای دست کفن پوش زمستانی پی درمان خود ای اشنا بیهوده میگردی که درد عاشقی ندارد هیچ درمانی شمع دانی به دم مرگ به پروانه چه گفت گفت ای عاشق دیوانه فراموش شوی تا که هر بی سروپایی نشود یار کسی وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند نه بایدها. مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض می خورم عمری است لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره می کنم؛ باشد برای «روز مبادا». اما در صفحه های تقویم روزی به نام «روز مبادا» نیست. آن روز هر چه باشد روزی شبیه دیروز روزی شبیه فردا روزی درست مثل همین روزهای ماست. اما کسی چه می داند شاید امروز نیز روز مبادا باشد. وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند نه بایدها. هر روز بی تو روز مباداست. قیصر امین پور در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم اصلا به تو افتاده مسیرم که بمیرم یا چشم بپوش و از من و از خویش برانم یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم این جام ترک خورده چه جای نگرانی ست من ساخته از خاک کویرم که بمیرم خاموش مکن آتش افروخته ام را بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم بی تو اما عشق بی معناست ، می دانی؟ دستهایم تا ابد تنهاست ، می دانی؟ آسمانت را مگیر از من ، که بعد از تو زیستن یک لحظه هم ، بی جاست ، می دانی؟ تو ، خودت را هدیه ام کردی ، ولی من هم شعرهایم را که بی پرواست ، می دانی؟ هر چه می خواهیم – آری – از همین امروز از همین امروز ، مال ماست ، می دانی؟ گرچه من ، یک عمر همزاد عطش بودم روح تو ، هم – سایه دریاست می دانی؟ دوستت دارم- همین ! از نگاه ساکتم پیداست ، می دانی؟
آرزوی نقاشی
همیشه آرزو کردم که رنگ نگاه بوته گل را ببینم
همیشه آرزو کردم که روزی برای لحظه ای نقاش باشم
همیشه آرزویم بوده رویا ولیکن یک زمان ایکاش باشم
همیشه این سوالم بوده مادر که رنگ لاله ها یعنی چه رنگی
همیشه گفته بودی باغ سبز ولی رنگ خدا یعنی چه رنگی
نگاه مادرم چون یاس می شد به پرسشهای منلبخند می زد
زمانی رنگ سرخ لاله ها را به دنیای دلم پیوند م یزد
ولی من باز می پرسیدم از او که منظورت ز آبی چیست مادر
هما رنگی که گفتی دنگ دریاست همان رنگی که گشته چشم از او تر
ز اقیانوس بی طوفان چشمش صدای اشک ها را می شنیدم
در آن هنگام در باغ تخیل رخ زیبای او را میکشیدم
نگاهی سرخ اشکی آسمانی دوچشمانی به رنگ ارغوانی
ولی من هر چه نقاشی کشیدم همه تصویری از رویای او بود
و شاید چند خطی که نوشتم همه یک قطره از دریای او بود
معلم آن زمان که عاشقانه کنار حرفهایت می نشینم
همیشه آرزو کردم که روزی نگاه مهربانت را ببینم
ببینم که کدامین دیدگانی مرا با حس دیدن آشنا کرد
که دستان مرا تا اوج برد مرا از دور با چشمش صدا کرد
ببینم که چه کس راگ شفق را به چشمان وجود من نشان داد
ببینم که کدامین مهربانی غبار غم رویایم تکان داد
اگر چه من نگاهت را ندیدم ولی زیباییت را میشناسیم
صدای موج روحت را ستاره دل دریاییت را میشناسم
ز تو آموختم نقاشی عشق ز تو احساس را ترسم کردم
ز تب نور امید و موج دل را میان غنچه ها تقسیم کردم
ولی من با مرور خاطراتم به اوج آرزوهایم رسیدم
هم اینک لحظه ای نقاش هستم معلم را و مادر ا کشیدم
ولی نقاش من کاغذی نیست برای رسم ابزاری ندارم
کمی احساس را با جرعه ای عشق به روی برگ یاسی می گذارم
دل نقاشیم تفسیر رویاست چرا تفسیر یک رویا نباشیم
چرا رنگ غروبی سرخ باشیم چرا چون آبی دریا نباشیم
اگر چه گشت شعرم بس مطول ولی نقاشیم را قاب کردم
سحر شد خاطراتم نیز رفتند دوباره من زمان را خواب کردم
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |