فطرس
ماهی تو بر بام شکوه امده است ایینه ز دستت به ستوه امده است خورشید اگر گرم تماشای تو نیست دلگیر مشو ز پشت کوه امده است تو ای تجسم شیرین آرزو با من دلم نمیشکند تلختر بگو با من
خیال کن که من از پشت کوه آمدهام بگو هر آنچه دلت خواست رو به رو با من... بی تو طوفان زده ی دشت جنونم صید افتاده به خونم، تو چسان می گذری غافل از اندوه درونم؟! بی من از کوچه گذر کردی و رفتی بی من از شهر سفر کردی و رفتی قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم تو ندیدی، نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی چون در خانه ببستم دگر از پای نشستم گوئیا زلزله آمد گوئیا خانه فرو ریخت سر من بی تو من در همه شهر غریبم بی تو کس نشنود از این شکسته صدایی برنخیزد دگر از مرغک پربسته نوایی تو همه بود و نبودی تو همه شعر و سرودی چه گریزی ز بر من که ز کویت نگریزم گر بمیرم ز غم دل به تو هرگز نستیزم من و یک لحظه جدایی نتوانم، نتوانم بی تو من زنده نمانم. دیرگاهی است که دل روز و شب می ترسد، با خودش می جنگد. ...و به تو می نگرم که دلم مدتهاست که شده حیرانت. باز دل می ترسد، که مبادا روزی بروی از اینجا و بمانم تنها و بمیرم رسوا! باز من می گریم که مبادا عشقم برود از یادت!!! بدهی بربادم و بمیرم در غم . باز در رویایت دل من می ماند و به خود خندد که شده مجنونت! تا کنون قلبم را اینچنین دیوانه.....من ندیدم هرگز! ««««از نگاه پاکت دل من می لرزد!باز هم می ترسم!»»»» نکند چشمانت روزگاری جز من به کسی عشق دهد! ای امید ماندن ، بی تو من خواهم ماند با دلی پر ماتم در پس تنهایی. وقت آرامش شب از خیانت لبریز از همه بی زارم و تو را می خواهم تا بمیرم از شوق .... لحظه دیدارت...... ای تو که آغوشت مأمن این تنهاست....باز هم دریابم! که پرم از گریه و بغضی کهنه ...روز و شب لبریزم..... گرمی آغوشت برتر از یک دنیاست ، در کنارت گویی مالکم دنیا را. تو بمان تا عمری من بمانم شیدا و نمیرم تنها و تمام خود را بدهم در راهت. من نخواهم هرگز که بجز چشمانت به کسی عشق دهم و کسی را جز تو لایق خود دانم. من همه امیدم بسته به چشمانت تو شدی رویایم!! تو شدی دنیایم در آن پر شور لحظه دل من با چه اصراری ترا خواست، و من میدانم چرا خواست، و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده که نامش عمر و دنیاست ، اگر باشی تو با من، خوب و جاویدان و زیباست از فکر من بگذر خیالت تخت باشد " این من که با هر ضربه ای از پا در آمد تصمیم دارد بعد از این سر سخت باشد تصمیم دارد با خودش با کم بسازد تصمیم دارد هم بسوزد هم بسازد هرچند دشوار است باید پابگیرم تا انتقامم را ازاین دنیا بگیرم من خسته ام دیوانه ام آزارکافی ست راهی ندارم پیش رو دیوار کافی ست جز دردها سهمم نبود از با تو بودن لطفا برو دست از سرم بردار کافی ست لج می کند جسمت بگوید زنده هستی وقتی برایم مرده ای انکارکافی ست با ساز دنیا گرچه مجبورم برقصم حرفی ندارم چون برایم دار کافی ست من خسته ام دیوانه م دلگیرم از تو خود را همین امروز پس میگیرم از تو از فکر من بگذر خیالت تخت باشد " ( وقتش رسیده حال وهوایم عوض شود با سار پشت پنجره جایم عوض شود هی کار دست من بدهد چشم های تو هی توبه بشکنم و خدایم عوض شود با بیت های سر زده از سمت ناگهان حس میکنم که قافیه هایم عوض شود جای تمام گریه غزلهای ناگزیر با قاه قاه خنده ی بی غم عوض شود سهراب شعرهای من از دست می رود حتی اگر عقیده ی رستم عوض شود قدری کلافه ام و هوس کردام که باز در بیت های بعد ردیفم عوض شود حوای جا گرفته در این فکر رنج تلخ انگار هیچ وقت به آدم نمی رسد تن داده ام به این که بسوزم در آتشت حالا بهشت هم به جهنم نمی رسد با این ردیف وقافیه بهتر نمی شوم وقتش رسیده حا ل و هوایم عوض شود؟ برگرفته از وبلاگ http://www.foroodgah.blogfa.com یا تو زیباتر شدی یا چشام بارونیه این قفس بازه ولی قلب من زندونیه من پشیمون میکنم جاده رو از رفتنت تو نباشی میپره عطرتم از پیرهنت میخوام اروم شم تو نمیزاری هردو بیرحمن عشق و بیزاری همه دنیامو زیرورو کردم تو رو شاید دیر ارزو کردم قدمای اخرو اهسته تر بردار واسه من کابوس فکره اخرین دیدار به تلافیه اون همه تلخی گله هاتم طعم عسل شد غم معصومانهی چشمات به تبسم تازه بدل شد میشه با من هزارو یک سال به بهونه ی قصه بمونی همه مرثیه های سکوتم به قهار تو باغ غزل شد نفس کشیدن دل سپردن مثل دریا ماه من از تو خوندن با تو موندن مقصد من راه من همینه رویام ارزوهام تو مثل بارون غمو اسون میبری از یاد من با تو خوبم بی غروبم خاطرات شادمن زار و خسته دل شکسته بینوا فرهاده من مرغ امین کی به شیرین میرسه فریاد من نویسنده:v.f چندیست بی قرار قرارم کنار تو چندیست دل فکنده ام من به پای تو آخر تو را به جان عزیزت به من بگو تا کی چنین بی قرار سر کنم من کنار تو چندیست من دگر وجود تو را حس نمیکنم هرچند با منی ولی افسوس و صد فغان با عشق بودنت را دگر حس نمیکنم بی اضطراب و ترس رهایم کن و برو آری دلربودنت را دگر حس نمیکنم بی وقفه و بدون تامل برو برو من بعد از این نبود تو را حس نمیکنم من حس نمیکنم این روزها کسی ، از ذهن من تو را ربود درنگ چرا ؟ آری به هر بهانه به هر جا شده برو هرچند بی تو بودِ خودم را حس نمیکنم اینو خودم گفتم امید وارم خوشتون بیاد
همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند
دیو هستند ولی مثل پری می پوشند
گرگ هایی که لباس پدری می پوشند
آنچه دیدند به مقیاس نظر می سنجند
عشق ها را همه با دور کمر می سنجند
خوب طبیعیست که یکروزه به پایان برسد
عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |