فطرس
سکوت نیمه شب آمد دگر بار به یادش ماندهام غمگین و خسته خدایا گفتهام با او به صد بار که جان در بند لبهایت نشسته نمیجویی ز چشم من نگاهی نمیدانی که میجویم نگاهت نمیپرسی ز جان بی گناهی از آن یغماگر موی سیاهت بگو با من تو ای زیبا نگارم که بی تو سرد و خاموش و سیاهم بگو تا بگذرم از هر دو عالم نمیخواهی اگر چشم سیاهم ننوشیدم شراب زندگانی تو بودی نقش بی همتای جامم نمیخواهم به جز چشمان دلدار جهان را جز تو دلداری ندارم نگو ای نازنین خدانگهدار که جان را جز تو درمانی ندارم نکردی یک نگه از مهربانی نگفتی جان دل چه بی قرارم؟ نه حرفی و نه خطی و پیامی نمیدانی مگر چشم انتظارم؟ تو را میخواهم ای زیباترین عشق برای بهترین رویای فردا تو هستی بهترین معنای این عشق برای شعر نا پیدای فردا وقتی تو را در چشم خود تکرار کردم دل را ز عشق پاک تو سرشار کردم من در هوایت واله و حیران و سرمست عشق و جنونت را به دل آوار کردم تو مست رویاهای خود بودی، ولی با عشق تو صد غصه را بر دار کردم وقتی قدم بر قلب ویرانم نهادی جز تو تمام خلق را انکار کردم تک واژه ی زیبایی! اکنون با نگاهت احساس سرد رخوتم را خوار کردم گفتم تو را من دوست می دارم همیشه اینگونه بر عشق خود اقـرار کردم گستاخی خیالم را ببخش که حتی لحظه ای یادت را رها نمیکند ماه من غصه چرا؟ اقتباس از سایت کوچولو اندوه که بر روح ریشه می دواند احساس می کنی زندگی خواب پریشا نی ست که باید از آن پرید ... ـــــــــــــــــــــــــــــــــ با دلم سر سخت شو ... تا می توانی سخت تر ... می شود دل کندنم با مهربانی سخت تر من که می دانم خدا بی آنکه مبعوثم کند دائما می گیرد از من امتحانی سخت تر زندگی را باختم در این قمار اما هنوز حاضرم حتا بپردازم زیانی سخت تر هیچ فکرش را نمی کردم که بعد از رفتنت بگذرند این لحظه ها آنی به آنی سخت تر سخت بار آورده این دنیا مرا اما چه سود می شود جان کندنم با سخت جانی سخت تر آه ! می آورد رستم هم در این پیکار کم پیش پایش بود اگر هر بار خوانی سخت تر (الهام دیداریان) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ باد خواهد برد عشقی را که من دارم به تو بعد از این یک عمر بی مهری بدهکارم به تو تو همیشه در پی آزار من بودی ولی ... من دلم راضی نشد یک لحظه آزارم به تو راست می گویم ولی حرف مرا باور مکن این که ممکن نیست دل را باز بسپارم به تو خوب می دانم برای من کسی مثل تو نیست ...خوب می دانم که روزی باز ناچارم به تو می روم شاید دلت روزی گرفتارم شود می روم .... اما گرفتارم ... گرفتارم به تو (مهتاب یغما) گورها در آغوش اجساد آرام می میرند و درختان ریشه می دوانند بر گور ها جنگل ها گورهای دسته جمعی اند... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یادت در ذهنم گوزنی ست در سرازیری کوه یادم تیری که شلیک می شود .... بیهوده از من می گریزی من تیری هستم که هرگز به هدف نمی خورد... مهتاب یغما ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مگر به لب برساند سکوتت این جان را که قطع کرده ام از تو امید درمان را دلم گرفته به این فکر می کنم که خدا برای غصه و غم آفریده انسان را دلم خوش است که با رفتن تو این اندوه قشنگ تر کند این فصل برگ ریزان را تو رفته ای و غم تو به خانه آورده ست سکوت وهم برانگیز و تلخ زندان را تو رفته ای و بدون تو خوب می فهمم در این غروب غم انگیز حال مرگان را "الهام دیداریان" مرگان:همسر سلوچ یکی از شخصیت های رمان"جای خالی سلوچ" به قلم زیبای استاد محمود دولت آبادی نقــّـــــــــاشِ خــــوبی نــــبودم... بر تمام قبر های این شهر
آسمان را بنگر که هنوز بعد صد ها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم و آبی پر از مهر به ما می خندد
یا زمینی را که دلش از سردی شب های خزان
نه شکست و نه گرفت
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار دشتی از یاس سپید زیر پاهامان ریخت
تا بگوید که هنوز پر از امنیت و احساس خداست
ماه من غصه چرا
تو مرا داری و من
هر شب و روز
آرزویم همه خوشبختی توست
ماه من دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن
کار آن هایی نیست که خدا را دارند
ماه من غم و اندوه اگر هم روزی مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات از لب پنجره ی عشق، زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود که خدا هست خدا هست
او همانی است که در تارترین لحظه ی شب
راه نورانی امید نشانم می داد
او همانی است که دلش می خواهد
همه زندگی ام غرق شادی باشد
ماه من غصه اگر هست بگو تا باشد
معنی خوشبختی، بودن اندوه هست
این همه غصه و غم این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه، میوه ی یک باغ اند
همه را با هم و با عشق بچین
ولی از یاد مبر پشت هر کوه بلند
سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند
که خدا هست خدا هست و چرا غصه؟
پشت هر کوه بلند ، سبزه زاری است پر از یاد خدا !
و در آن باز کسی می خواند ، که خدا هست ، خدا هست
چرا غصه ؟! چرا؟
خدا هست...
فارغ از فتنه ی فردا باشی
غربت آن است که چون قطره ی آب
در پی دریا باشی
غربت آن است که مثل
من و دل
در میان همه کس
یکه و تنها باشی
اما
ایـــــــــــــن روزها...
به لطـــــــــــفِ تــــــــــو...
انـــتظــــــار را دیـــــــــــدنی میکـــــِـــــــشـَـم....!!!
بوسه بزن
شاید به یاد بیاوری
کجا مرا جا گذاشتی...
من در تنها ترین قبر این شهر خفته ام
صدای کلاغها را می شنوی؟
دارند برایم فاتحه می خوانند.....!!
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |