فطرس
در زندگیم به کسی خیانت نکردم جز خودم! وفای به تو خیانت به خودم بود! اگر امشب هم از حوالی دلم گذشتی آهسته رد شو! غم را با هزار بدبختی خوابانده ام...
گر چه رفتار تو با گفتارت اصلا جور نیست فکر من آنقدر ها هم از سر تو دور نیست در تن شب های من رنگ شب بغداد هست صبحم اما هیچ رنگ صبح نیشابور نیست برسر این گور من بیهوده شیون میزدم تازه فهمیدم که اصلا مرده ای در گور نیست بی تو ممکن نیست من باشم ...وجود سایه در متن دنیا گنگ و بی معناست وقتی نور نیست شک ندارم اشک می ریزند ماهی ها در آب اشک ماهی ها نباشد آب دریا شور نیست برو تنها مرا بگذار بس کن این ترحم را تحمل می کنم هر جور باشد حرف مردم را بدون عشق مردابی است این دنیا ... تصور کن بگیری لحظه ای کوتاه از دریا تلاطم را یکی دیگر خطا کرد و به پای ما نوشتی حکم بگو تا کی بپردازیم ما تاوان گندم را اگر هر آن در این آتش بسوزم باز خواهم ساخت خودم با دست خود آماده خواهم کرد هیزم را دلم تنگ است هی پهلو به پهلو می شوم امشب تو اما شک ندارم خواب دیدی شاه هفتم را تن داده ام در این نبرد از پا بیفتم حتی اگر از چشم خیلی ها بیفتم دیگر نمی خواهم برای با تو بودن چون بختکی بر جان این دنیا بیفتم وقتی نمی فهمد کسی گنجشک ها را زخمی بزن بر بالهایم تا بیفتم تا سرنوشت ماه در دستان برکه ست هی می پلنگم تا از این بالا بیفتم ترسی نخواهم داشت از بازی تقدیر از اینکه روزی امتحانم را بیفتم اصلا چه فرقی میکند وقتی نباشی بر روی پاهایم بمانم یا بیفتم ای ابرهای سر زده بارانی ام هنوز درگیروداراین شب طولانی ام هنوز عمری گذشته است ولی جغدهای کور عادت نکرداند به ویرانی ام هنوز داری مرا به کام خودم تلخ می کنی... در دست های سرد تو فنجانی ام هنوز تقصیر من که نیست اگر چشم های تو مرداد ماهی اند و زمستا نی ام هنوز تا چرخ سرنوشت بچرخد به میل من چشم انتظار معجزه ای آنی ام هنوز بگذار پر شود همه جا از سکوت من قابل به گفتگو که نمی دانی ام هنوز سلام........بعد از این همه وقت که اصلا فرصت بروز شدن نداشتیم به خوندن و نقد آخرین غزلهامون دعوتتون میکنیم... تن داده ام در این نبرد از پا بیفتم حتی اگر از چشم خیلی ها بیفتم دیگر نمی خواهم برای با تو بودن چون بختکی بر جان این دنیا بیفتم وقتی نمی فهمد کسی گنجشک ها را زخمی بزن بر بالهایم تا بیفتم تا سرنوشت ماه در دستان برکه ست هی می پلنگم تا از این بالا بیفتم ترسی نخواهم داشت از بازی تقدیر از اینکه روزی امتحانم را بیفتم اصلا چه فرقی میکند وقتی نباشی بر روی پاهایم بمانم یا بیفتم الهام دیداریان
دره کنار نعش پلنگی که مرده است بر سرنوشت شوم خودش غبطه خورده است او رو به روی ماه به نفرت نشسته و قربانیان خسته ی شب را شمرده است هر شب دلش گرفته و با خشم ماه را محکم میان برکه ی مشتش فشرده است فریاد هاش توی سرش منعکس شده فریاد هاش راه به جایی نبرده است دره چقدر روی لبش حرف مانده است.... دره چقدر درد به خاطر سپرده است مهتاب یغما سلام . بی هیچ سخنی.... ــــــــــــــــــــ یک لحظه عاشق... لحظه ای از عشق بیزاری انگار عادت کرده ای من را بیازاری دردی ولی برگرد و من را مبتلا تر کن دردی ولی درمان خود را با خودت داری چون بختکی بر جان تو افتاده و بی شک روزی تباهت می کند این خویشتن داری تا انعکاس هق هق ام را بشنوی غم را با کوه قسمت می کنم از روی ناچاری این روزها.... این روزها ... این روزها... تلخی چون قهوه های بی شکر در عصر قاجاری! "مهتاب یغما" ___________________
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |