فطرس
به قصد دیدن رویت گذشتن
میان کوچه های سبز احساس
به دنبال قدم های تو گشتن
نجابت یعنی از باغ نگاهت
به رسم عاطفه یک پونه چیدن
میان سایه روشن های احساس
ترا از پشت یک آئینه دیدن
دوچشمت سرزمین آرزوها
نگاهت داستان آشنایی ست
امان از آن زمان که قلب عاشق
گرفتار خزان یک جداییست
رهگذرگیج ز هر عابر و هرکس پرسید: پس خدا کو نکند گم شده است؟!! همه از پرسش او سخت به خود لرزیدند... یک عمر دچار هر چه زشتی بودیم طوفان زدگان نوح و کشتی بودیم بدبختی ما یکی دو تا نیست ...ولی گندم که نبود ما بهشتی بودیم حرفی نزن ، نخند ، غرور تو دیدنی است با یک اشاره عشق تو در من شکفتنی است بینِ تمام معجزه هایی که دیده ام اعجاز چشم های تو باور نکردنی است با بال شکسته هم پر از پروازم باچلچله های اسمان دم سازم این را همه ی پرنده ها میدانند من زخمی جاده های دست اندازم لطافت نگاهت را مدتهاست که حس نکرده ام من مبهوت مانده ام که چگونه این همه زمان را صبوررانه گذرانده ام؟ من نگاه ملتمسم را در این واژه ها پر کرده ام که شاید دیگر زبانم از گفتن جملات هراسی ندارد و دستهایم بیش از هر زمان دیگر نام تو را قلم می زنند و در این سایه سار خیال با زیباترین رنگها چشمهایت را به تصویر می کشم نگاهت را جادویی می کنم که شاید با دیدن تصویر چشمهایت جادو شوی تا به حال نوشته بودم ؟ به گمانم نه پس اینبار برایت می نویسم که گاه چنان آشفته و گنگ می شوم که تردید در باورهایم ریشه می دواند اما باز هم در آخرین لحظه تکرار می کنم که حتی اگر چشمانت بیگانه بنگرند میخوانمت هنوز ، حتی اگر دستانت مرا جستجو نکنند هیچ بارانی قادر نخواهد بود تو را از کوچه اندیشههایم بشوید و اینها برای یک عمر سرخوش بودن و شیدایی کردن کافی است به گمانم در ورای این کلمات می خواستم بگویم که دلتنگت شده ام به همین سادگی گفتی محبت کن برو گفتم خداحافظ ولی رفتم که تو باور کنی دارم محبت میکنم شونه به شونه میرفتیم
من و تو ، تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشای من و خیابون
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |