سفارش تبلیغ
صبا ویژن


فطرس

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده


ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه پیش


همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلود
گی ها کرده پاک


ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه مژگان من


ای ز گندمزار ها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر


ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردید ها


با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست گر ‚ جز درد خوشبختیم نیست


ای دل تنگ من و این بار نور ؟
هایهوی زندگی در قعر گور ؟


ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من


آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته


 چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان


از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت


 جوی خشک سینه ام را آب تو

بستر رگهایم را سیلاب تو


در جهانی این چنین سرد و سیاه

با قدمهایت قدمهایم براه


ای به زیر پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده


گیسویم را از نوازش سوخته

گونه هام از هرم خواهش سوخته


آه ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم


آه ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب


آه آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر


عشق چون در سینه ام بیدار شد
 از طلب پا تا سرم ایثار شد


ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات


آه می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم های های


ای نگاهت لای لایی سحر بار
گاهواره کودکان بی قرار


ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب


خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیا های من


 ای مرا با شعور شعر آمیخته
 این همه آتش به شعرم ریخته

 

  چون تب عشقم چنین افروختی
 لا جرم شعرم به آتش سوختی

 

 


نوشته شده در جمعه 89/2/24ساعت 9:38 عصر توسط خوشمود نظرات ( ) | |

 کوچه خالی از صدای یه سلامه

     رفتنت اول و اخر کلامه

     اسمون مه گرفته تو غباره

     ابر صد تیکه نمی خواد که بباره

     پنجره خسته از این سکوت بارون

     تو خونه؛ هوای دلگیر زمستون

     در و دیوار حیاط و غم گرفته

     اسم من یه عمر از یاد تو رفته

     باغچه دلتنگه واسه بوی اقاقی

     تو اتاق؛ خاطرهء تو مونده باقی

     این همه غربت و این سکوت خونه

     این همه نشون و باز من؛ بی نشونه

     توی اسمون شب؛ بغض ستاره

    من و تکرار یه گریهء دوباره....


نوشته شده در جمعه 89/2/24ساعت 9:24 عصر توسط خوشمود نظرات ( ) | |

 دلم مانند یک دریای طوفانی

     پر از امواج بیتاب است

     دلم تنگ است

     دلم دلتنگ ساحلهاست

     غروب از راه می اید

     و من در عمق دریاهای طوفانی

     به سوی عشق خواهم رفت

     دلم تنگ است

     و ماهی در دل تنگم نمی گنجد

     وداع با ابرها سخت است

     و باران در دلم باقیست...


نوشته شده در جمعه 89/2/24ساعت 9:16 عصر توسط خوشمود نظرات ( ) | |

دیگه بیداری شب عادتمه

همدم تنهایی من تیک تیک ساعتمه

 


نوشته شده در جمعه 89/2/24ساعت 9:11 عصر توسط خوشمود نظرات ( ) | |

     خانمی وارد داروخانه می شه و به دکتر داروساز میگه که به سیانور احتیاج داره! داروسازه میگه واسه چی سیانور می‌‌خوای؟
خانمه توضیح می ده که لازمه شوهرش را مسموم کنه.

چشم‌های داروسازه چهارتا می شه و میگه: خدا رحم کنه، خانوم من نمی‌تونم به شما سیانور بدم که برید و شوهرتان را بکُشید! این بر خلاف قوانینه! من مجوز کارم را از دست خواهم داد...

هر دوی ما را زندانی خواهند کرد و دیگه بدتر از این نمی شه! نه خانوم، نـــه! شما حق ندارید سیانور داشته باشید و حداقل من به شما سیانور نخواهم داد.

بعد از این حرف خانمه دستش رو می بره داخل کیفش و از اون یه عکس میاره بیرون؛ عکسی که در اون شوهرش و زن داروسازه توی یه رستوران داشتند شام می‌خوردند. داروسازه به عکسه نگاه می کنه و می گه: چرا به من نگفته بودید که نسخه دارید؟!


نتیجه‌ی اخلاقی: وقتی به داروخانه می‌روید، اول نسخه‌ی خود را نشان بدهید


نوشته شده در سه شنبه 89/1/31ساعت 10:23 عصر توسط خوشمود نظرات ( ) | |

کی رفته ای ز دل که تمنا کنم ترا

کی بوده ی نهفته که پیدا کنم ترا

غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور

پنهان نگشته ای که هویدا کنم ترا

با صد هزار جلوه برون آمدی که من

با صد هزار دید ه تماشا کنم ترا

 


نوشته شده در یکشنبه 88/12/23ساعت 11:36 عصر توسط خوشمود نظرات ( ) | |

n

دوستـی یعنی صـداقت داشتن            خستگی از دوش هم برداشتن


دوستـی را گـر تو بـاور داشتی           صد هـزار آییـنه در بر داشتی


درتو خورشید صداقت می شکفت         در دلـت نور رفـاقت مـی شکفت


کاش می شد کلبه ای در ماه داشت        تـا به خورشـید حقیـقت راه داشت


گـر بیــایی بـا چــراغ دوستی              می رویم اینک به باغ دوستی


می رویم آنجا که شهر شادی است          آن طرف ها که پُـر از آبادی است


شـوق می آیـد به استقبـال تو               رنگ شادی می زند بر بال تو


غنچه ها تک تک سلامت می کنند           نغـمه خوانـان شادکـامت می کنند


یک سبد مضمون نابت می دهند            سـاغـری از آفتــابـت می دهند


می شوی این گونه مهمان غزل             می نشـینی بـر سر خـوان غزل


می خوری تصویر و احساس و خیال           مـی شـوی سیـــراب از شعـر زلال


از تـخیـل ذوق تـو پـُر می شود             راه شعر آنجا میان بُر  می شود


می شوی یک پارچه مضمون ناب           می دود در جسم و جانت التهاب


دل وجودت را به آتش می کشد            تار و پودت را به آتش می کشد


آه،  از این شعله جانت سیر باد            آتش این شعلـه دامن گیر باد!


کاش می شد روشنائی را چشید           تکـه ای از مـاه را می شد جوید


کــــاش مـی شد خویشتـن را بشکنیم    یک شب این تندیسِ « من » را بشکنیم


بشکنیم این شیشه  صد رنگ را          ایـن تغـافل خــانـه  نیـرنگ را


آسمـــان دوستـی آبــی تـر است           شب در این آیینه مهتابی تر است


من نمی گویم کسی بی درد نیست          هر کسی دردی ندارد مـرد نیست


لیک می گویم که فصل سوختن             آب را هـم مـی تــوان آموختن


خنده را چون می توان ترمیم کرد        غصه را  هـم می توان تقسیم کرد


گر خطر می بارد از این فصل درد          دوستـی را بــایـد اول بیمـه کـرد


عشق با لبخند مردم زنده است           زندگـی هم با تبسّم زنده است


کاشکی می شد صمیمی تر شویم           در محـبّت ها قــدیمـی تر شویم


روزهـای روستــا یـادش بخیر             خنده های سبز و آبادش بخیر


هر که می آمد بـه باغ دوستی           می گرفت آنجا سراغ دوستی


آه، مـن بــا او رفـاقـت داشتم              من به آن آیینه عادت داشتم


کاش می شد باز برگردیم آه ...           عشـق را بـا خـود نیاوردیم آه


نوشته شده در سه شنبه 88/11/27ساعت 6:56 عصر توسط خوشمود نظرات ( ) | |

کاش می شد دفتر تقدیر عشق
حرفی از یک روز بارانی نداشت
کاش می شد راه سخت عشق را
بی خطر پیمود و قربانی نداشت
******************


نوشته شده در سه شنبه 88/11/27ساعت 6:34 عصر توسط خوشمود نظرات ( ) | |

 

نبسته ام به کس دل، نبســـــته کس به من دل
چو تخــــته پــاره بـــر موج رهـــا رهـــا، رهـــا من


ز مــــن هر آنکــه او دور، چـو دل به سینه نزدیک
به مـــن هر آنکـه نزدیک، ازو جــــــدا، جــــدا من


نه چشــــم دل به ســـــویی، نه باده در سبویی
که تــــر کـــــنم گـلـــــــویی، به یاد آشنــــــا من


ســــــتاره هــــا نهـــــــفتم در آسمـــــان ابــــری
دلــــــم گرفته ای دوست، هـــــوای گریــه با من


نبسته ام به کس دل، نبســـــته کس به من دل
چو تخــــته پــاره بـــر موج رهـــا رهــــا، رهـــا من

...


نوشته شده در سه شنبه 88/11/27ساعت 6:28 عصر توسط خوشمود نظرات ( ) | |

 

نوشته شده در جمعه 88/11/23ساعت 8:42 عصر توسط خوشمود نظرات ( ) | |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ