فطرس
دریای نگاهم به تو جاری شود ای کاش چشمان تَرم با تو بهاری شود ای کاش با این همه سختی که به ما می رسد از تو آرا همه نه ! رای تو آری شود ای کاش باید کــــه ز داغم خبــری داشته باشد هر مرد که با خود جگری داشته باشد حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش در لشکــر دشمن پسری داشتـــه باشد ! حالم چو درختی است که یک شاخه نا اهل بازیچــــه ی دست تبــــری داشتـه باشد سخت است پیمبر شده باشی و ببینی فرزند تــــو دیــــن دگـــری داشته باشد ! آویخــــته از گــــردن من شـــاه کلیدی این کاخ کهن بی که دری داشته باشد سر درگمـــی ام داد گـــره در گـــره اندوه خوشبخت کلافی که سری داشته باشد نمیــــــــــــدانم چــــــــــــــــرا مـــــیان این تــلاطم زندگی حکمت خداست ..." از خدا دلی آرام بخواه نه دریایی آرام . آهسته گفت: « خدا نگهدار...!» در را بست و رفت...! آدمها چه راحت مسعولیت خودشان را ... این طرف مشتی صدف، انجا کمی گل ریخته موج، ماهی های عاشق را به ساحل ریخته بعد از این در جام ما تصویر ابر تیره است بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته مرگ حق دارد که از ما روی برگردانده است زندگی در کام ما زهر هلاهل ریخته هر چه دام افکندم اهوها گریزان تر شدند حال، صدها دام دیگر در مقابل ریخته هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست هر کجا پا میگذارم دامنی دل ریخته عارفی از نیمه راه تحیر بازگشت گفت، خون عاشقان منزل به منزل ریخته بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند قطرات باران را ستایش میکنم وقتی همراه من از دل ابرها میبارند ومانند تو به اشک هایم نمیخندند. همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد سر مغرور من! با میل دل باید کنار آمد که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد مرنج از بیش و کم ، چشم از شراب این و آن بردار که این ساقی به قدر "تشنگی" پیمانه می سازد مپرس از من چرا در پیله ی مهر تو محبوسم که عشق از پیله های مرده هم پروانه می سازد به من گفت ای بیایان گرد غربت! کیستی ؟ گفتم : پرستویی که هر جا می نشیند لانه می سازد مگو شرط دوام دوستی دوری ست? باور کن همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می سازد
هـــــــــــمه آدم پــــیله کرده ام بـــــــــه تـــــــــــــــــو .......
شـــاید فقط بـــا تـــــو پــــــــــــــروانه میشم ...!
گل نمیروید، چه غم گر شاخساری بشکند
باید این آیینه را برق نگاهی میشکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند
گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینهام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند
شانههایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تختهسنگی زیر پای آبشاری بشکند
کاروان غنچههای سرخ، روزی میرسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |