فطرس
دیرگاهی است که دل روز و شب می ترسد، با خودش می جنگد. ...و به تو می نگرم که دلم مدتهاست که شده حیرانت. باز دل می ترسد، که مبادا روزی بروی از اینجا و بمانم تنها و بمیرم رسوا! باز من می گریم که مبادا عشقم برود از یادت!!! بدهی بربادم و بمیرم در غم . باز در رویایت دل من می ماند و به خود خندد که شده مجنونت! تا کنون قلبم را اینچنین دیوانه.....من ندیدم هرگز! ««««از نگاه پاکت دل من می لرزد!باز هم می ترسم!»»»» نکند چشمانت روزگاری جز من به کسی عشق دهد! ای امید ماندن ، بی تو من خواهم ماند با دلی پر ماتم در پس تنهایی. وقت آرامش شب از خیانت لبریز از همه بی زارم و تو را می خواهم تا بمیرم از شوق .... لحظه دیدارت...... ای تو که آغوشت مأمن این تنهاست....باز هم دریابم! که پرم از گریه و بغضی کهنه ...روز و شب لبریزم..... گرمی آغوشت برتر از یک دنیاست ، در کنارت گویی مالکم دنیا را. تو بمان تا عمری من بمانم شیدا و نمیرم تنها و تمام خود را بدهم در راهت. من نخواهم هرگز که بجز چشمانت به کسی عشق دهم و کسی را جز تو لایق خود دانم. من همه امیدم بسته به چشمانت تو شدی رویایم!! تو شدی دنیایم
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |