فطرس
حافظ کنار عکس تو من باز نیت می کنم انگار حافظ با من ومن با تو صحبت می کنم وقت قرار ما گذشت و تو نمی دانم چرا دارم به این بد قولیت دیزیست عادت می کنم چه ارتباط ساده ای بین من و تقدیر هست تقدیر ویران میکند من هم مرمت می کنم در اشتباهی نازنین تو فکرکردئی این چنین من دارم ازچشمان زیبایت شکایت میکنم نه مهربان من بدان بی لطف چشم عاشقت هر جای دنیا که روم احساس غربت می کنم بر روی باغ شانه ات هر وقت اندوهی نشست در حمل بار غصه ات با شوق شرکت می کنم یک شادی کوچک اگر از روی بام دل گذشت هر چند اندک باشد آن را با تو قسمت می کنم خسته شدی از شعر من زیبا اگر بد شد ببخش دلتنگ و عاشق هستم اما رفع زحمت می کنم تقدیم به اون که گرچه با من نیس ولی یادش تا ابد تو دلم جاودانه باقیه اای همیشه ماندگار در دلم قسم به نام مقدست که بی تو لبخند نایاب ترین کالایی است که این بی چیز در توشه خواهد داشت توشه ام پر است از تنهایی ، دلتنگی و بی تابی و اشک هایی گاه به گاه که مرهمی است موقت بر این همه اندوه و افسوس ای همه باورم؛ بی تو من چگونه باور کنم تنهاییم را؟ بی تو دیگر مکان و زمان برایم بی معنی است جایی که تو نباشی توقف جایز نیست باید رفت کوله باری بر می دارم پر از یاد روز هایی که با تو زیستم پر از خاطرات شبهایی ک سحرشان را مدیون بیداری تو بودند پر از عطر گیسوان سیاهت پر از خوبی هایت که پایانی نداشت پر از لبخند های ساده و خداییت و با خود خواهم برد تنهای تنهابه ناکجا اباد
باید فراموشت کنم
دارم واسه بهترین بهونه ی زندگیم مینویسم واسه کسی که بی وجودش زندگی معنی نداره دعاااااااااش کنید دعا کنید که حالش خوب بشه و برگرده:: تن داده ام در این نبرد از پا بیفتم حتی اگر از چشم خیلی ها بیفتم دیگر نمی خواهم برای با تو بودن چون بختکی بر جان این دنیا بیفتم وقتی نمی فهمد کسی گنجشک ها را زخمی بزن بر بالهایم تا بیفتم تا سرنوشت ماه در دستان برکه ست هی می پلنگم تا از این بالا بیفتم ترسی نخواهم داشت از بازی تقدیر از اینکه روزی امتحانم را بیفتم اصلا چه فرقی میکند وقتی نباشی بر روی پاهایم بمانم یا بیفتم دریغا باز اگر رستم پس از عمری پدر گردد دریغا داغ سنگینی که روزی تازه تر گردد
چه خواهد کرد بعد از امتحان ، این بار ابراهیم خودش تنها اگر از سمت قربانگاه برگردد ؟
چه تضمینی که مصلوبش نگردانیم عیسی را اگر یک بار دیگر نیز مریم بارور گردد ؟
مرا در چاه درد خویش بگذارید و مگذارید پدر از مکر ننگین برادر ها خبر گردد ? مبخش ای جنگل از سر شاخه های خود به هر ناکس بترس از شاخه ی سختی که بازوی تبر گردد
به آتش می کشاند شعله شعله جنگل خود را درخت خشک تنهایی که در خود شعله ور گردد آخر ای ماه تو هم درد من مسکینی کاهش جان تو من دارم و من میدانم که تو از دوری خورشید چه ها میبینی تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من سر راحت ننهادی به سر بالینی هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی همه در چشمهی مهتاب غم از دل شویند امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی من مگر طالع خود در تو توانم دیدن که توام آینهی بخت غبار آگینی باغبان خار ندامت به جگر میشکند برو ای گل که سزاوار همان گلچینی نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید که کند شکوه ز هجران لب شیرینی تو چنین خانهکن و دلشکن ای باد خزان گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی کی بر این کلبه ی طوفان زده سر خواهی زد ای پرستو که پیامآور فروردینی شهریارا گر آئین محبت باشد جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی شهریار نگهشدار به موسی شدنش می ارزد اگر چشمه ی واژه از غم نخشکد اگر روزگار این صدا را نگیرد... سارینای عزیزم یادت در دلم جاودانه باقی ست گرچه اینک هم اغوش خاکی
لب خشکم ببین چشم ترم را
بیا از باده پر کن ساغرم را
دلم در تنگنای این قفس مرد
رسید آن دم که بگشایی پرم را
چندیست تمرین می کنم
من می توانم ! می شود !
آرام تلقین می کنم
حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ....
تا بعد، بهتر می شود ....
فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم
من می پذیرم رفته ای
و بر نمی گردی همین !
خود را برای درک این
صد بار تحسین می کنم
کم کم ز یادم می روی
این روزگار و رسم اوست !
این جمله را با تلخی اش
صد بار تضمین میکنم
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |