فطرس
ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین این چیست که چون دلهره افتاده به جانم در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر چیزی که میان تو و من نیست غریبی است انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت از سایه ی سنگین تو من کمترم آیا؟ ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران من اگر حوا شوم
قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست
لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست
غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه
سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست
حال همه خوب است، من اما نگرانم
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم
صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم؟
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم
این بار طغیان میکنم
سیب را از شاخه می چینم
ولی تقدیم شیطان میکنم
گر بخواهد کس مرا بیرون براند زان بهشت
هر چه را دستم رسد
aویران ِ ویران میکنم
دلبری ها میکنم در کار آدم دم به دم
بی گمان اورا به زور
همدست شیطان میکنم
من که حوایم
به راه وسوسه یا سادگی
هرچه باشد کار خود بر خویش
آسان میکنم
چون میسر شد به کاممa
راندن شیطان و مرد
آن بهشت تازه را
همچون گلستان میکنم
هرچه را دیدم از آدم
من در این خاک بلا
در بهشت دلکشم این بار جبران میکنم
حکم میرانم
از ین پس بر زنان مهر و وفا
عاشقی را همدلی را
رسم اینان میکنم
حال اگر آدم خیالش بود تا آدم شود
با خدا یک مشورت
در کار ایشان میکنم
دست آخر این بهشت
اما بدون هرکلک
های آدم گوش کن
من باز (عــصــیـان ) میکنم ....
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |