فطرس
ای شب از رویای تو رنگین شده بستر رگهایم را سیلاب تو با قدمهایت قدمهایم براه همچو خون در پوستم جوشان شده گونه هام از هرم خواهش سوخته چون تب عشقم چنین افروختی
کوچه خالی از صدای یه سلامه رفتنت اول و اخر کلامه اسمون مه گرفته تو غباره ابر صد تیکه نمی خواد که بباره پنجره خسته از این سکوت بارون تو خونه؛ هوای دلگیر زمستون در و دیوار حیاط و غم گرفته اسم من یه عمر از یاد تو رفته باغچه دلتنگه واسه بوی اقاقی تو اتاق؛ خاطرهء تو مونده باقی این همه غربت و این سکوت خونه این همه نشون و باز من؛ بی نشونه توی اسمون شب؛ بغض ستاره من و تکرار یه گریهء دوباره.... دلم مانند یک دریای طوفانی پر از امواج بیتاب است دلم تنگ است دلم دلتنگ ساحلهاست غروب از راه می اید و من در عمق دریاهای طوفانی به سوی عشق خواهم رفت دلم تنگ است و ماهی در دل تنگم نمی گنجد وداع با ابرها سخت است و باران در دلم باقیست... دیگه بیداری شب عادتمه همدم تنهایی من تیک تیک ساعتمه خانمی وارد داروخانه می شه و به دکتر داروساز میگه که به سیانور احتیاج داره! داروسازه میگه واسه چی سیانور میخوای؟ چشمهای داروسازه چهارتا می شه و میگه: خدا رحم کنه، خانوم من نمیتونم به شما سیانور بدم که برید و شوهرتان را بکُشید! این بر خلاف قوانینه! من مجوز کارم را از دست خواهم داد... هر دوی ما را زندانی خواهند کرد و دیگه بدتر از این نمی شه! نه خانوم، نـــه! شما حق ندارید سیانور داشته باشید و حداقل من به شما سیانور نخواهم داد. بعد از این حرف خانمه دستش رو می بره داخل کیفش و از اون یه عکس میاره بیرون؛ عکسی که در اون شوهرش و زن داروسازه توی یه رستوران داشتند شام میخوردند. داروسازه به عکسه نگاه می کنه و می گه: چرا به من نگفته بودید که نسخه دارید؟!
هرچه کردم... هرچه... آه! انگار آرامم نکرد
روستا از چشم من افتاد، دیگر مثل قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد
درد دل با سایه و دیوار آرامم نکرد
خواستم دیگر فراموشت کنم، اما نشد
خواستم، اما نشد، این کار آرامم نکرد
سوختم آنگونه در تب، آه! از مادر بپرس
دستمال تب بر نمدار آرامم نکرد
ذوق شعرم را کجا بردی که بعدرفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار ارامم نکرد
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه پیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلود گی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه مژگان من
ای ز گندمزار ها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردید ها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست گر ‚ جز درد خوشبختیم نیست
ای دل تنگ من و این بار نور ؟
هایهوی زندگی در قعر گور ؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینه ام را آب تو
در جهانی این چنین سرد و سیاه
ای به زیر پوستم پنهان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
آه ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
آه می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم های های
ای نگاهت لای لایی سحر بار
گاهواره کودکان بی قرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیا های من
ای مرا با شعور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
لا جرم شعرم به آتش سوختی
خانمه توضیح می ده که لازمه شوهرش را مسموم کنه.
نتیجهی اخلاقی: وقتی به داروخانه میروید، اول نسخهی خود را نشان بدهید
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |