سفارش تبلیغ
صبا ویژن


فطرس

آرزوی نقاشی

میان آبشارخاطراتم کنار بوته های گل نمی نشینم
همیشه آرزو کردم که رنگ نگاه بوته گل را ببینم
همیشه آرزو کردم که روزی برای لحظه ای نقاش باشم
همیشه آرزویم بوده رویا ولیکن یک زمان ایکاش باشم
همیشه این سوالم بوده مادر که رنگ لاله ها یعنی چه رنگی
همیشه گفته بودی باغ سبز ولی رنگ خدا یعنی چه رنگی
نگاه مادرم چون یاس می شد به پرسشهای منلبخند می زد
زمانی رنگ سرخ لاله ها را به دنیای دلم پیوند م یزد
ولی من باز می پرسیدم از او که منظورت ز آبی چیست مادر
هما رنگی که گفتی دنگ دریاست همان رنگی که گشته چشم از او تر
ز اقیانوس بی طوفان چشمش صدای اشک ها را می شنیدم
در آن هنگام در باغ تخیل رخ زیبای او را میکشیدم
 نگاهی سرخ اشکی آسمانی دوچشمانی به رنگ ارغوانی
ولی من هر چه نقاشی کشیدم همه تصویری از رویای او بود
و شاید چند خطی که نوشتم همه یک قطره از دریای او بود
معلم آن زمان که عاشقانه کنار حرفهایت می نشینم
همیشه آرزو کردم که روزی نگاه مهربانت را ببینم
ببینم که کدامین دیدگانی مرا با حس دیدن آشنا کرد
که دستان مرا تا اوج برد مرا از دور با چشمش صدا کرد
ببینم که چه کس راگ شفق را به چشمان وجود من نشان داد
ببینم که کدامین مهربانی غبار غم رویایم تکان داد
اگر چه من نگاهت را ندیدم ولی زیباییت را میشناسیم
صدای موج روحت را ستاره دل دریاییت را میشناسم
ز تو آموختم نقاشی عشق ز تو احساس را ترسم کردم
ز تب نور امید و موج دل را میان غنچه ها تقسیم کردم
ولی من با مرور خاطراتم به اوج آرزوهایم رسیدم
هم اینک لحظه ای نقاش هستم معلم را و مادر ا کشیدم
ولی نقاش من کاغذی نیست برای رسم ابزاری ندارم
کمی احساس را با جرعه ای عشق به روی برگ یاسی می گذارم
دل نقاشیم تفسیر رویاست چرا تفسیر یک رویا نباشیم
چرا رنگ غروبی سرخ باشیم چرا چون آبی دریا نباشیم
اگر چه گشت شعرم بس مطول ولی نقاشیم را قاب کردم
سحر شد خاطراتم نیز رفتند دوباره من زمان را خواب کردم


نوشته شده در چهارشنبه 87/9/27ساعت 5:44 عصر توسط خوشمود نظرات ( ) | |

عاشقی

تو ان شعر خیال انگیز بارانی

هوا دار توام ای عشق ای احساس پنهانی

بتاب امشب درون برکه ی چشمان من ای ماه

بیفشان زلف مهتابی در این حجم پریشانی

من هر شب با غزلهایم در این ویرانه تنهایم

بیا یک شب فقط یک شب به خوان عشق مهمانی

من ازان بی قراری هاکه دردل بود حس کردم

که روزی غرق خواهم شد در این دریای طوفانی

تنیدم پیله چون پروانه بر تن تا که پر گیرم

ندانستم که می بافم به تن یک عمر زندانی

ااگر چه بین سلمان با مسلمان فرق یک میم است

چو سلمان رنج ها باید کشید تا مسلمانی

زمستان تا نمیرد روزگاران را بهاری نیست

ببار ای برف ای دست کفن پوش زمستانی

پی درمان خود ای اشنا بیهوده میگردی

که درد عاشقی ندارد هیچ درمانی


نوشته شده در جمعه 87/8/17ساعت 10:50 عصر توسط خوشمود نظرات ( ) | |

 

 

 

 


نوشته شده در دوشنبه 87/7/1ساعت 6:38 عصر توسط خوشمود نظرات ( ) | |

اینا اینجا چیکار میکنن گمونم یه پیشی اینج لونه کرده واااااااااااای
نوشته شده در دوشنبه 87/7/1ساعت 6:20 عصر توسط خوشمود نظرات ( ) | |

شمع دانی به دم مرگ به پروانه چه گفت

گفت ای عاشق دیوانه فراموش شوی

سوخت پروانه ولی گفت طولی نکشد تونیز خاموش شوی


نوشته شده در دوشنبه 87/7/1ساعت 5:15 عصر توسط خوشمود نظرات ( ) | |

 

ای کاش که معشوق ز عاشق طلب جان میکرد

تا که هر بی سروپایی نشود یار کسی


نوشته شده در دوشنبه 87/7/1ساعت 5:5 عصر توسط خوشمود نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ